نمی خوام کسی بفهمه . دوست ندارم حرفهای آروم و یواشکیم گوش کسی رو سنگین کنه یا آگاهی کسی از اشکهایی که دوری تو صداشون زده ، تر بشه. خودت هم می دونی . وقتی میام پیشت پیرهن ظاهرم رو می کَنم و قلب سیاهم رو نشونت می دم و می گم : ببین . فقط دست مهربون تو می تونه سفیدش کنه. اشکهام که دیگه طاقتشون سراومده ، برای اینکه خودشون رو به تو نشون بدن از
چشمم بیرون می ریزند . بهت می گم: چی می شه اگه محبتت رو بفرستی و تیکه های شکسته قلبم رو بهم بچسبونی.نفَس عشقت رو توی روحم بدمی و زنده ام کنی؟ شرمندگی، شونه هام رو تکون
می ده و هق هق گریه ام رو بلند می کنه. بی معرفتیها و بدقولی هام از جلوی چشمم رد می شند و عجز و ناله ام رو از ته دلم بیرون می ریزند . بهت التماس میکنم : یه فرصت دیگه بهم بده .حرفهام رو پر از گریه می کنم و می گم : می دونم شاخه های معرفتت رو شکستم و گلهای محبتت رو له کردم ولی حالا پشیمونم . اومدم آتشی کنم . جمله آخری رو که می گم شوق اینکه قبولم کنی سیل اشکهام رو از تپه گونه هام سرازیر می کنه . انگار همه وجودم داره ز چشمام فرو می ریزه . گردنم رو کج می کنم و اشکهام رو بهت نشون می دم و می گم : مهربونم! پشیمونم.اسمت رو دور قلبم می گردونم و روی زبونم می زارم و صدات می زنم : ای خدا! تنهام نذار